دردواره
بسم الله بیشتر کارها به دوش اسماء ست آخر علی چگونه می تواند دست بر کاری ببرد اگر امر خدا نبود به گمانم کار غسل را نیز نمی توانست تمام کند... در این خانه در این کوچه در این شهر اصلا در این جهان فقط فاطمه (س) حرف علی(ع) را متوجه می شد دیگر کسی را نداشت که حرف دلش را بزند... تا فاطمه (س) بود علی اصلا نیازی به حرف زدن نداشت... به هم که نگاه می کردند بر غم همه ی عالم چیره می شدند بر غم حسن (ع) بر غم زینب(س) بر غم حسین(ع) اصلا به همدیگر که نگاه می کردند،دلشان خوش بود که همدیگر را دارند اما الان... نیست ... فاطمه نیست و علی ،علی همیشگی نیست اصلا هیچ چیز نیست علی(ع) راه میرفت ... کمی به جلو میرفت کمی به عقب بازمی گشت خواست که داخل خانه شود اما خانه ی بی فاطمه که خانه نیست خواست از در خارج شود که چشمش به در افتاد و حوادث ماه های گذشته برایش زنده شد خواست داخل کوچه شود که نگاه حسن هراسان شد نمیدانم حسن چه رنجی می کشید و چگونه دوباره می توانست از آن کوچه بگذرد خواست به مسجد برود که یادش افتاد قاتلان همسرش در آنجا نماز می خوانند!! نماز !! لابد به طرف شیطان و علی (ع) مستاصل تر از همیشه گاهی به جلو می رفت ... گاهی به عقب باز میگشت و حسن با همه ی خاطرات کوچه سعی می کرد مردانه رفتار کند گاهی به حسین سر می زد گاهی به زینب تا آرامشان کند و گاهی به پدر تا آرام شود با نگاهش از پدر عذر می خواست چون در کوچه با مادر بود اما ... حسین و زینب دست در دست هم گوشه کز کرده اند ... انگار هنوز باورشان نشده که مادر رفته است اما علی ... غریب تر از همیشه ... غریب تر از همه ... گاهی به جلو می رفت و گاهی به عقب باز می گشت و شاید کمی دستانش را مشت میکرد...غضبش را فرو میخورد ... ای کاش صبر دستانش را نبسته بود ... یاد فاطمه می افتاد آرام می شد ، می خروشید ، آرام می شد ، می خروشید و آرام می شد فاطمه کارهای زیادی را به او سپرده بود آرام به پیش حسن می رفت ، بعد از او بزرگ خانه بود و درد مادر را به چشم دیده بود کارهایی به او سپرد باید می رفت ... نه سمت شهر سمت نخلستان ... آری سوی چاه میرفت تا با فاطمه سخن بگوید تا با پیامبر صحبت کند تا با خدا درددل کند ... تا برای اولیا روضه بخواند... روضه حضرت زهرا(س) آری فاطمیه تازه شروع شده ست ...